دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


داستان توهم (طنز)

 دوشنبه اول مهر:

امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پيدا كردم. توی كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتی پرسيدم " كلاس ادبيات اينجاست؟" خنديد و گفت: بله، اما تشكيل نمی شه(!) و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه يكی دو هفته ی اول كه كلاس ها تشكيل نمی شود و خنديد. با اين كه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد كه ترم يكی هستيد يا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!

دو هفته بعد، سه شنبه:

امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم از دور به من سلام كرد، من هم جوابش را ندادم. شايد دوباره می خواست از من خواستگاری كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت: " دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بوديد؟" يكی از پسرهای كلاس گفت:" لابد ايشان خواب بودن." من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاری كند، هيچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!

چهارشنبه:

امروز صبح قبل از اينكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم او هم از من پرسيد كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زياد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، اما رويش نشد. اگر چه خواستگاری هم می كرد، من قبول نمی كردم؛ آخی شرط اول من برای ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!

جمعه:

امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را كه برداشتم، پسری گفت: خانم ميشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهميدم منظورش چيست اول از سن و درس و كارش پرسيدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد يخ كرد و گفت نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمی شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم خجالتی نباشد!

سه هفته بعد شنبه:

امروز سرم درد می كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازه اش بروم می گويم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفی دربيايد، چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!

سه شنبه:

امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نبايد به فكر ازدواج باشم. گفت كه می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی كه او نخواهد ازدواج كند ديگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم می كرد، ولی شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

چهارشنبه:

امروز يكی از پسرهای سال بالايی كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهي كرد، من هم بخشيدمش. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، چون فهميد من چه همسر مهربان و با گذشتی برايش می شوم؛ اما من قبول نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسی تنه نزند!

جمعه:

امروز تمام مدت خوابيده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر بايد سرحرفم بايستم. گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جواب تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم مسئوليت پذير باشد!

دوشنبه:

امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هايش كه تو هم رفت فهميدم كه غيرتی است. حالا مطمئنم كه او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم غيرتی نباشد، چون اين كارها قديمی شده!

پنج شنبه:

امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمی كنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم هی مرا امتحان نكند!

دوشنبه:

امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالايی شيرينی ازدواجش را پخش كرد. خيلی ناراحت شدم گريه هم كردم ولی حتی اگر به پايم هم بيفتد ديگر با او ازدواج نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!

شنبه:

امروز يك پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگری نداشته باشد!

يكشنبه:

امروز همان پسری كه روز اول ديدمش اومد طرفم. می دانستم كه دير يا زود از من خواستگاری می كند. كمی كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم " ساناز" خواستگاری كنم و اجازه بگيرم كه كمی با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من برای ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!

ترم آخر :

امروز هيچ كس از من خواستگاری نكرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اكبرآقا مكانيك بشوم!

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:داستان توهم (طنز), | موضوع: <-CategoryName-> |